سالهاست که به کما رفته ام...
نه میخندم
نه شاد می شوم
نه روز وشب برایم فرقی دارد
من به کما رفته ام
و
تو
منتظر معجزه نباش
این خدایی که من می شناسم
سرش جای دیگر گرم است!!!
تو به فکر ختم باش
تو به فکر گور باش
می خواهم آن جا غریب باشم
و صدایی حتی به من سلام نکند
بیزارم از این سلام ها که
تو اجازه نداری زمان خداحافظی اش را تعیین کنی
من به کما رفته ام...
سالهاست که قلبم بی ثمر می زند
من به کما رفته ام و تو به فکر اهدا ی
تمام چیزهایی باش که روزی مال من بودند...
دستانت
چشمانت
قلبت
بوسه هایت
مهربانی هایت
و
...
من میدانم که تو آنقدر مهربانی که از من خواهی گذشت
برای آنکه دیگری زندگی کند
من سالهاست به کما رفته ام...